رد پای خاطره ها
12:45    بعدازسه سال

نمیدونید چه حرفای بدی میزد چقدر خودش رو بالاتر

ازهمه میدید وچقدر خونواده مامانم راسبک کرد.

میگفت فقط تابلوی مغازم پونصد میلیون می ارزه.

شغل داییم قصابیه برای همین میگفت شماها

تو طویله بزرگ شدید وشعور ندارید

نفسهام به شماره در اومده بودند نمیدونستم باید چیکار کنم

جواد بهم اشاره میکرد که کاری کنم داییم سرخ وسیاه میشد

وبه من نگاه میکرد مامان وپدربزرگم بابا را دعوا کردند.

دایی پا شد وخداحافظی کرد اشکم در اومد یه نگاه تندی

به بابا کردم ودویدم تو پله ها دست داییم وگرفتم التماسش کردم

گریه کردم مثل بچه ها.دستشو گرفته بودم میکشیدم ومیگفتم

شما که میدونید اون دیوونست شعور نداره شما ببخشید

تورو خدا نرید{خیلی دوستم داشت که نزد تو گوشم وبگه مرده شوره خودت وبابات وببره}

واقعا مردونگی کرد وبرگشت وقتی اومدیم بالا بابا را آروم کرده بودن

جواد هم یه گوشه از راه پله مثل بچه ها بغض کرده بود.

یاد اون روزا که می افتم گلوم درد میگیره.بقیه اش رو بعدا

مینویسم.........


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق